پند ، اندرز، قطعه ادبی (2)

گرگ هاری شده ام،

هرزه پوی و دله دو

شب درین دشت زمستان زده بی همه چیز

میدوم ، برده ز هر باد گرو.

چشمهایم چو دو کانون شرار ،

صف تاریکی شب را شکند.

همه بی رحمی و فرمان فرار.

 گرگ هاری شده ام، خون مرا ظلمت زهر

کرده چون شعله چشم تو سیاه

تو چه آسوده و بیباک خرامی به برم!

آه ، میترسم ، آه!

آه ، میترسم از آن لحظه پر لذت و شوق

که تو خود را نگری ،

مانده نومید ز هرگونه دفاع ،

زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی.

پوپکم ! آهوکم !

چه نشستی غافل !

کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی.

من ازین غفلت معصوم تو ای شعله پاک !

بیشتر سوزم و دندان به جگر میفشرم.

منشین با من ، با من منشین !

تو چه دانی که چه افسونگر و بی چا و سرم ؟

تو چه دانی که پس هر نگه ساده من ،

چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟

یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز ،

بر من افتد ؛ چه عذاب و ستمی ست .

 دردم این نیست ولی ،

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم وبی خویشتنم .

پوپکم ! آهوکم !

تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم.

 مگرم سوی تو راهی باشد،

 چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چه کار آیم من

 بی تو ؟  - چون مرده چشم سیهت.

منشین  اما با من ، منشین.

تکیه بر من مکن ای پرده طناز حریر !

که شراری شده ام.

پوپکم ! آهوکم !

گرگ هاری شده ام .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.